مروارید های کارن خنده رو
اولین مروارید درخشان نی نی مامان در سن هفت ماه و نیم توسط بابا مجید دیده شد ... صبح روز 5شنبه 11 اسفند وقتی که کارن کوچولو بیدار شده بود و روی تخت مامان و بابا مشغول بازی بود ... بابا متوجه دندون سفیدی شد که توی لثه بالا سمت راست می درخشید ... کارن جونم مبارک باشه دندون خوشگلت امروز که 8 فروردین 91 دومین دندون پسرم هم دراومده ... پسر مهربونم این روزا خیلی اذیت می شه دستش همش توی دهنش و گاهی اوقات بی قراری می کنه... ایشالله که بقیه دندونای پسرم به راحتی در بیان ...
قدم به قدم تا دویدن
پسر مهربونم بعد از تلاشهای خیلی زیادی که برای سینه خیز رفتن انجام دادی (که همه منجر به عقب رفتن و در نهایت عصبانی شدنت می شد) بالاخره روز سه شنبه 2 اسفند 1390(7 ماه و یک هفته) برای رسیدن به ماشین زرد کوچولویی که خاله فرنوش برات خریده بود، سینه خیز به جلو رفتی ... و به این ترتیب دست از دنده عقب رفتن برداشتی... خوشکل مامانی تلاش های دیدنی زیادی برای حرکت روی دست و پاها داشتی که در نهایت روز 23 اسفند(7 ماه و 28 روز) موفق شدی چهار دست و پا بری... خیلی زود تلاش برای ایستادن روی زانو هم شروع شد و به دلیل اینکه باید به شدت ازت مراقبت می کردم نتونستم از اون روزها عکس بگیرم ولی خب... استثنا هم هست... مثلاً توی تعطیلات عید یک ...
اولین سفر
کارن کوچولو در 3 ماه و 20 روزگی با هواپیما به سفر میرود اولین سفر پسر گلم ... توی هوای سرد و برفی ... با هواپیما به تهران بود. شاه پسرم علیرغم نگرانی های مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها مثل یک مرد سوار هواپیما شد و مثل یک مرد هم پیاده شد ... اصلاً اصلاً هم گریه نکرد. نتیجه اینکه نی نی ما نی نی خوش سفری هستند مامان و بابا یه روز توی هوای سرد و بارونی نی نی رو بردن بیرون و متأسفانه باد سرد زد به مماغ کارن کوچولو و باعث شد که نی نی یه ریزه اذیت بشه ... ای مامان و بابای بددددددددددددددددد کارنم خیلی دوست داشتم توی برفها ازت عکس بگیرم ولی نشد ... ترسیدم سردت بشه ببین وقتی تو خواب بودی بیرون چه خبر بود ...
یک مامان بد
پسر خوش خنده من مامانی مدتهاست که می خواد هر کاری که انجام میدی رو توی وبلاگت بنویسه ولی به خاطر مشغله خیلی زیاد نزدیک به دو ماهه که وبلاگت آپدیت نشده.... جونم برات بگه ... تقریباً 3 ماه از روز تولدت گذشته بود که کم کم متوجه دستای کوچولوت شدی و سعی می کردی دست راستت رو بالا بیاری و بهش نگاه کنی البته فقط برای چند ثانیه توی این عکس 3 ماه و 5 روزه هستی و من داشتم پوشکت رو عوض می کردم... ...
حمام
پسرم: مامانی این عکس رو چند دقیقه بعد از اینکه از حمام اومدی و لباس پوشیدی گرفته ... موقع حمام کردن، تو خیلی ساکت و آقایی ... و بعد از حمام هم ساکت و مهربون ... نتیجه اینکه تو یه پسر دوماه و نیمه خیلی ماهییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی این لباسی هم که توی عکس تنته ...اولین لباسیه که من و بابا برات خریدیم ... همون روزی که فهمیدیم اون نی نی که توی شکم منه ... یه پسره کاکل زریه... ...
تشک بازی
پسر مامان سلام الان ساعت ٤:٥٥ صبح روز شنبه ١٦ مهر ١٣٩٠... عجیبه نه؟!... مامان خوابالو الان بیداره!؟ تو مثل یه فرشته کوچولو از ساعت ١٠ شب خوابیدی ...درست وقتی که ما از خونه عمو عباس اومدیم بیرون که بیاییم خونه. و اما مامان!!!!!!!!!! که همه شبها آرزو می کنه تو زود بخوابی تا با خیال راحت بخوابه، امشب خواب زده شده و انگار نه انگار که وقت خوابه ... هرچی کلنجار رفت که بخوابه موفق نشدکه نشد ... خب... جونم برات بگه که!!! حدود یک هفته پیش من و تو و بابا، با هم رفتیم بازار مرو ... و بابا واست تشک بازی خرید... وقتی برای اولین بار تو رو گذاشتیم روش ... اونقدر خوشحال شدی و ذوق کردی که من و بابات حسابی ...
تحولی تازه در زندگی من و کارن
پسر دودویی ... (این اسمیه که این روزا تو رو باهاش صدا می زنم) مامان موفق شد در روند زندگی یک تحول شگرف ایجاد کنه ... اونم اینکه تو بالاخره با رضایت توی کریر لم دادی ... هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا این اتفاق خجسته در ٢ ماه و ٢٠ روزگی به وقوع پیوست ...و از همه مهمتر ... پسر دودویی مامان توی کریر خوابیددددددددددددددددددددددددددددد ... البته با مقداری غر... و اگر خدا بخواد روزهای آینده من راحت تر می تونم به کارام برسم ... و تو حداقل برای چند دقیقه مثل یک شاهزاده توی صندلی پادشاهیت می شینی ... و مامان بیچاره به دستاش کمی استراحت میده!!!!!!!!!!! خب من برم ...
تولد
سلام پسرم الان ساعت ١١:٥٣ دقیقه شبه ... منو بابا نشستیم کنار هم و تو که الان ٢ ماه و ١٠ روزته رو پای من خوابیدی اونم چه خوابییییییییییییییییییییییییی ... آروم و ناز خیلی وقته دوست دارم بیام و خاطرات هر روزت رو بنویسم ولی یکمی تنبل بازی در آوردم ... خب... از کجا شروع کنممممممممممممم؟!!! معلومه دیگه از روز تولدت... پسرم (همین طور که می دونی) تو روز شنبه ٢٥ تیر ماه سال ١٣٩٠ توی بیمارستان آریا توی شهر اهواز به دنیا اومدی... اولین لحظه ای که دیدمت خودرست یادم نمیاد چون اثر بیهوشی توی بدنم بود و مدام خوابم می برد ... اما چیزی که یادمه اینه که از دیدنت خیلی تعجب کردم ... باورم نمی شد یه نی نی به این خوبی و ماهی تو شکمم بوده ... همش دوس...