تولد
سلام پسرم
الان ساعت ١١:٥٣ دقیقه شبه ... منو بابا نشستیم کنار هم و تو که الان ٢ ماه و ١٠ روزته رو پای من خوابیدی اونم چه خوابییییییییییییییییییییییییی ... آروم و ناز
خیلی وقته دوست دارم بیام و خاطرات هر روزت رو بنویسم ولی یکمی تنبل بازی در آوردم ...
خب... از کجا شروع کنممممممممممممم؟!!!
معلومه دیگه از روز تولدت... پسرم (همین طور که می دونی) تو روز شنبه ٢٥ تیر ماه سال ١٣٩٠ توی بیمارستان آریا توی شهر اهواز به دنیا اومدی...
اولین لحظه ای که دیدمت خودرست یادم نمیاد چون اثر بیهوشی توی بدنم بود و مدام خوابم می برد ... اما چیزی که یادمه اینه که از دیدنت خیلی تعجب کردم ... باورم نمی شد یه نی نی به این خوبی و ماهی تو شکمم بوده ... همش دوست داشتم مامان بزرگ تو رو بزاره توی تخت من تا توی بغلم باشی ... تو چشماتو بسته بودی و فقط وقتی پتو رو روی سرت می کشیدم و صورتت توی تاریکی می رفت یه ریزه چشماتو باز می کردی... اون وقت بود که دل مامانی برات ضعف می رفت...
فردای اون روزکه اتفاقاً نیمه شعبان هم بود ساعت 1 ظهر از بیمارستان مرخص شدیم ...
اون روز هوا گرد و خاک بوذ ...
رفتیم خونه بابا بزرگ و همه نهار اونجا دعوت بودن ...همه یعنی ... آقا حمید و بی بی ... عمو محمد و زن عمو لیلا به همراه مهسای مهربون...عمه فاطمه و پسر عموی مهربونت آقا مهدی که برای دیدن تو چند روزی از سفر برگشته بود اهواز
یه چیز جالب: اگه گفتی اولین نفری که بعد از تولد تو رو دید(البته بعد از خانم دکتر و پرسنل اتاق عمل) کی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بود ...
اینم عکسی که اون لحظه ازت گرفته...
ببخشید که زیاد واضح نیست ...
بابا نشسته اینجا داره گندم شادونه می خوره و می گه:
اون لحظه از شادی دیدن تو و ندیدن مامانت گیج بودم...
الان بابا به من تذکر داد که برم بخوابم ... چون فردا صبح نوبت سونوگرافی دارم ...
پسرم دیشب مامانی حالش بد بود... کارش به بیمارستان کشید ... خب شد که تو نی نی هستی و نفهمیدی ... مامانو با آمبولانس بردن ... تو و بابا هم توی آمبولانس بودید ... خیلی بد بود خیلیییییییییییییییییی...
من برم بخوابم
تا بعد